ابلیس عزیز!
جناب شیطان! سلام! حال شما؟ دیر آمدید من رفتم. برایتان مقداری آش سبزی گذاشتهام کنار جادری، میل بفرمایید سرد نشود. قبل از برگشتنِ من اگر خواستید بروید، شما هم یک یادداشت بگذارید برای من میخواهم بدانم فردا میآیید یا نه؟ (از پشت همین کاغذ میتوانید استفاده کنید) آخر فردا همه برای خوشگذرانی به دامن طبیعت میروند و کسی در شهر نیست و من از کلّهی سحر در خانهام تا شب. البتّه بد هم نیست این خلوتی؛ دستهی جارویم شکسته است و باید آن را سرِ پا کنم و تازه، رباط پای راستم هم بدجوری درد میکند. یک خواهشی هم دارم از شما، لطف کنید این روزها به همسایهها سر نزنید، به گمانم خیلی گرفتارند، دمِ صبحی از آن آش برای آنها هم بردم هیچکدام در را به رویم باز نکردند، معمولا” این جوریست دیگر؛ کاری به کار هم ندارند اهل این کوچه. راستی از ایجاد ارتباط و نزدیکی با آن زن دوری کردم و یکبار دیگر به خاطر تشویقها و راهنماییهایتان باید از جنابعالی تشکّر کنم، و متأسّفم که باز هم شما را ناراحت میکنم. البتّه همینجا یک قدردانی ویژه هم دارم از شما، رفیق گرامی! به خاطر سعهی صدر، ثبات قدم، علاقهی وافر، جدّ و جهد و اشتیاق بینظیرتان در دوستی و مصاحبتِ چندین ساله با حقیر – علیرغم این که مدام اسباب کدورت و رنجش شما را فراهم کردهام – از شما ممنون و سپاسگزارم! ببخشید پر حرفی کردم شیطانجان؛ از دهن نیفتد آش!